کتاب آخرین تماس
کتاب «آخرین تماس» روایتی از زندگی پاسدار شهید میثم تراشی میباشد. این کتاب، بیانگر خاطرات و داستانهایی است که از زبان خانواده، همسر و همچنین همرزمان و دوستان این شهید به رشته تحریر درآمده است.
کتاب پیش رو، داستانی روایی و دلنشین از زندگی عارفانه و مخلصانه شهیدی بزرگوار است که تمام وجودش غرق در ولایت بود. میثم تراشی، به مانند میثم تمار، خود را فدایی ولایت دانست و در رزمایشی تحت عنوان “مدافعان آسمان ولایت”، جان خود را به اسلام و انقلاب هدیه کرد. همانگونه که وقتی انگیزهاش از ورود به سپاه را از او سؤال میکنند، خالصانه میگوید: «خدمت به اسلام و همراهی با نظام و رهبری.»
این کتاب توسط گروه فرهنگی رسانه ای حضورمدیا و با همکاری خانواده شهید به رشته تحریر درآمده است.
زندگينامه شهید میثم تراشی
جهت بزرگنمایی بر روی تصویر کلیک کنید.
بسمه تعالی
زمستان سال ۱۳۶۲ فرا رسيد. درختان چتری از بـرف زمسـتاني همچـون عروسـي بـر سـر خـود كشيدهاند. سردی زمستان با شادابي خاص فصل خود طبيعت را با آنچه در خـود دارد تحـت تـأثير قرار میدهد. فصل كار و كوشش، فصلی که برای فنیكاران تلاش مضاعفی را میطلبد. مدتی است كه وسايل گازسوز يا برقي و شوفاژها دوباره روشن میشوند. عباس تراشی در منطقهای از شهر كاشان، سعی میكند با مهارت و هنر خود خانههای مردم را گرم و روشن نگه دارد و تنها با تلاش و زحمت زياد لقمهناني پيـدا میكند و با اهل و عيال خود روزگار میگذارند.
بـيش از شانزده روز از فصـل زمسـتان نمـیگـذرد كـه خداوند به اين خانوادۀ مذهبی فرزند پسری عطا میفرمايد كه عباس تراشی، بهعنوان پدر اين خانواده باتوجه به ارادت بـه ميثم تمار از اصحاب اميرالمومنين (ع) نام ميثم را بر او میگذارد. از آنجا كه پدر ميثم خود ديپلم فنی برق دارد و شخص باسوادی است و بخشی از موفقيت در كار را مرهون درس و مهارتآموزی ميداند، ميثم را به دبستان امام جواد (ع) ميفرسـتد. ميـثم در كودكی و نوجوانی پرشور و در عين حال منظم و باانضباط بود.
هوش و ذكاوت فراوان ميثم باعث میشود كه درس را بهخوبی بفهمد. ميثم در اوقات فراغت از همان ابتدای نوجوانی همراه پدر بهدنبال انجام امور فنی برق و… ميرود و تا آنجا كه در توان دارد، به پدر كمک میکند و از نزديک عرق خستگی از كار زياد را بر پيشانی پدر مشاهده و لمس میكند و سعی میكند هرچه بزرگتر میشود، بازویی برای پدر باشد و خود نيز مهارت را بياموزد.
ميثم دورۀ ابتدايی را با موفقيت به پايان میرساند و وارد دورۀ راهنمايی در مدرسۀ اصفهانيان مـیشود. دوران راهنمايی را پشت سر میگذارد. بعد از دورۀ راهنمايی، شهيد تراشي براساس علاقهای كه به مشـاغل فنـی داشـت، وارد هنرسـتان محمد نراقی شد. حالا ديگر ميثم يک نوجوان وارسته شده و میتواند كار كند. لذا تابسـتانها و روزهای تعطيل پيش پدر كه استادكار فنی هست، كار میكند و با مزدی كه میگيرد برای خود كفش و لباس و كتاب و دفتر تهيه میكند.
ميثم سال دوم و سوم هنرستان است كه با نمرات عالی در درسهای فنـی ديـپلم را دريافـت مینمايد. ميثم همچـون گذشـته بـا شـور و هيجـان وصـفناپـذير در برپـايی جلسـات هيئـت محلـه و مراسمهای مسجد و برپايی پايگاه بسيج همكاری میکند و خودجوش فعاليتها را پيگيری مـینمـود تا به سرانجام برساند.
میثم هميشه تأكيد بر آن داشت كه روزگار سخت و تنگدستی برای نيازمندان و اقشار فقيـر جامعـه ايجاب میكند كه به آنها خدمت كنيم. هنوز هستند افراد مسنی كه تصوير ميثم بابت تعميـر كـولر، يخچال و… و مزد نگرفتنش در خاطرشان ماندگار شدهاست.
او سعی میكرد مثل مؤمن واقعی كمتر حرف بزند و بيشتر اهل عمل باشد. ميـثم دارای صبر و مقاومت بالا و نيز پشتكار و جديت در به نتيجه رساندن امور و نيز اهل ايثار و از خود گذشتگی در مال و آبرو و… بود و به تمام معنا مردمداری میكرد.
در مجموع همين روحيات و استعداد و هوش برتر او در انجام امور فنـی باعـث شـد پـس از گذشـت مدت كمی از آشنا و غريب، همسايه و همكار تعميـرات وسـايل تأسيسـاتی، برقـی، الكترونيكـی و… از وسايل منزل يا محل كار خود را به او واگذار نمايند. سپس با پيگيریهايی برای انجام خدمت مقـدس سربازی، موفق مـیشـود ايـن دوران را در سـپاه كاشـان در واحـد مهندسـی فنـی با موفقيت پشت سر بگذارد.
ميثم سپس دوران زندگی را با دو فعاليت ادامه میدهد؛ از يک طرف به سفارش پدر بـه كارخانـههای شخصی میرود و مشغول به كار میشود؛ از طرف ديگر در دانشگاه قبول میشود و گواهیهـای متعدد از فنی و حرفهای نيز دريافت مینمايد. میثم سپس كـمكـم متمايـل بـه عضـويت در سـپاه میشود.
به دليـل مهـارت در امور فنی مدتی در واحد مهندسی و سپس او را بهعنوان پرسنلی گردان معرفي مینمايند. مسئوليتی كه هم با كـادر ارتبـاط دارد هم با وظيفه و سرباز. به خوبي از عهدۀ اين مسئوليت نيز برمیآيد؛ تا اينكه بهعنوان پيک گردان در رزمايش مدافعان آسمان ولايت شركت میكند و سرانجام در رزمايش مدافعان آسمان ولايت كه بهصورت كشوري و در منطقۀ عمومی كاشـان – نطنز در دوم آذرماه 1388 برگزار شد، دچار سانحه تصادف شده و آسمانی میشود.
ميثم، اين مرد مخلص دلباخته و شيفتۀ شهادت، كه سالها در انتظار برآورده شدن آرزويش بود، اجر نوكری و مزد عاشقیاش را از خداوند دريافت نمود. مزار او هم اكنـون در گلزار شـهدای دارالسـلام كاشان، در ميان شهدای ديگر و در همان جايی كه قبلاً با شـهدا رازونيـاز مـینمود، محـل فرود ملائكـه و ديدار و حاجتدهی رهپويان میباشد.
روحش شاد و يادش گرامی
جهت بزرگنمایی بر روی تصویر کلیک کنید.
بخشهایی از کتاب شهید میثم تراشی
زنجیر چرخ
با نگاه اول به میثم هرکسی به نجابت او پی میبرد. کمی که بزرگتر شد پدرش بابت نمرههای خوبی که در مدرسه به دست آورده بود، بهعنوان هدیه برایش دوچرخهای خرید. کمی که توانست کار فنی را از پدرش یاد بگیرد، به مجهز کردن دوچرخهاش پرداخت. لامپی به دوچرخهاش اضافه کرده بود که به صورت خودکار خاموش و روشن میشد. بعد از مدتی هم بوقی به دوچرخهاش اضافه کرد. تجهیزاتی که او به دوچرخهاش اضافه کرده بود باعث شده بود تا هر پسربچهای را وسوسه کند تا از میثم بخواهد دوچرخه را به او بدهد و کمی با آن دوچرخهسواری کند. میثم هم با نجابتی که داشت روی آنها را زمین نمیانداخت و دوچرخهاش را به آنها میداد. البته بودند پسربچههایی که از نجابت میثم سوءاستفاده میکردند. مثل زمانی که یکی از آنها زنجیرچرخ دوچرخهاش را از جا درآورده و باعث شد تا میثم به زمین بخورد. میثم آن روز با آن پسربچه برخوردی نکرد و بعد از آمدن به خانه بود که ماجرا را برایم تعریف کرد.
به روایت مادر شهید
قانونی و شرعی!
اطراف مسجد هنوز ساخته نشده بود و به دور از امکانات بود. مأمورین اداره برق با دیدن ریسههای لامپ به میثم و متولی مسجد تذکر داده بودند تا ریسهها را یکدرمیان کنند تا برق کمتری مصرف شود. میثم همان شب تا نیمههای شب مشغول باز کردن ریسههای لامپ میشود. من که دیگر خسته شده بودم و نای کمک به میثم نداشتم به او گفتم که بقیۀ ریسهها را فرداشب باز کنیم. میثم قبول نکرد و گفت: «کار برای اهل بیت (ع) هم باید قانونی باشه و هم شرعی.»
آن شب نهایتاً همۀ ریسهها بهصورت یکدرمیان شد و نزدیک سحر بود که با هم به خانه برگشتیم.
به روایت حسین تراشی، برادر شهید
کار برای خدا
میثم کار را برای خدا انجام میداد. بعد از استخدام در سپاه کار فنی را رها نکرد و اگر کسی کاری داشت، به او مراجعه میکرد. همیشه سعی میکرد کار را به بهترین شکل ممکن انجام دهد. همین مسئله را از همکارانش هم طلب میکرد. زمانی که در کارخانه مشغول کار بود، با یکی از همکارانش مواجه میشود که کار خود را بهدرستی انجام نداده و به کار خود اهمیت نمیدهد. میثم که او را از دور زیر نظر داشته به سراغش میرود و با لحنی دوستانه از او خواهش میکند تا کارش را درست و برای خدا انجام دهد.
بارها شده بود که میثم کاری را برای کسی انجام داده بود، اما بابت آن کار دستمزدی طلب نکرده بود. هر زمانی هم که به اصرار میخواستند دستمزدی به او بدهند، قیمت بسیار پائینی بابت کارش به مشتری ارائه میکرد.
به روایت پدر شهید
ساخت کمپرسور
رفتهرفته علاقۀ میثم به کارهای فنی بیشتر شد. همین علاقهاش هم باعث شده بود تا کار را خوب و زود یاد بگیرد. کمی که بزرگتر شد، او را دستبهآچار کردم. وسایل و قطعات کوچک را به او میدادم تا باز و بسته کند. اینطوری کار من هم سریعتر پیش میرفت.
برای ثبتنام در مقطع راهنمایی او را به مدرسۀ حمید اصفهانیان در محلۀ خودمان فرستادیم. میثم همراه با درس و مدرسه، کار فنی را دنبال میکرد. کمی که در کار فنی مهارت پیدا کرد، شروع کرد به ساخت بعضی از ابزارهای کار فنی.
همزمان با آن روزها میخواستم یک کمپرسور برقی برای کار خود بخرم، اما گران بود و هرچه بررسی کردم دیدم فعلاً در توانم نیست. میثم که متوجه شد رو به من کرد و گفت: «بابا! خودم برات درست میکنم.» با این حرفش تعجب کردم. گفتم: «کار تو نیست باباجون!» از او اصرار و از من انکار تا اینکه قبول کردم. قطعات و لوازمی که نیاز داشت را خریداری کرد و توانست یک کمپرسور بسازد. با این کار او بسیار خوشحال شدم؛ چراکه واقعاً به آن نیاز داشتم.
بعد از ساخت کمپرسور برقی، ساخت کمپرسور هیدرولیکی را هم شروع کرد.
به روایت پدر شهید
ماه عسل
بعد از ازدواج برای ماه عسل تصمیم گرفتیم به مشهد و پابوس امام رضا (ع) برویم. روز شهادت امام جعفر صادق (ع) بود که گفت: «حتماً باید به مشهد بریم، چون من دیگه نمیرسم که تو رو به مسافرت ببرم.» گفتم: «یعنی چه که نمیرسی؟!» گفت: «همۀ اینا رو بذار کنار، اونا رو که بعداً برات میگم، ولی الان باید این سفرو بریم.» قبول کردم و گفتم: «باشه مشکلی نیست.»
بعد از رسیدن به مشهد و مستقر شدن داخل مسافرخانه، میثم رو به من کرد و گفت: «خوبه که اولینبار با پای پیاده از مسافرخانه بهسمت حرم بریم.» قبول کردم و بعد از آنکه میثم غسل زیارت کرد، برای خواندن نماز و زیارت بهسمت حرم راه افتادیم. با صحبت کردن مسیر را برای خود کوتاه کردیم. به ورودی حرم که رسیدیم، میثم را دیدم که روبهروی دعای اذن دخول ایستاده و دعا را با حوصلۀ تمام میخواند. سپس روبهروی گنبد قرار گرفت و با خم شدن تا کمر، سلامی به امام رضا (ع) عرض کرد. از من خواست تا بهسمت مسجد گوهرشاد برویم. میثم میگفت: «در مسجد گوهرشاد یه منبر هست. ازت میخوام کنار اون منبر دو رکعت نماز برام بخونی و از خدا شهادتمو بخوای!» کمی چهرهام درهم شد، اما چون شهادت میثم را در همان روزهای خواستگاری قبول کرده بودم، به او گفتم که برایش دعا میکنم.
به روایت همسر شهید
قبل از ظهور آقا!
یک روز قبل از عید قربان بود. برای خداحافظی آمده بود. به یاد خوابی افتادم که برایم تعریف کرده بود. چارهای نداشتم. از میثم خواستم کمی صبر کند تا از زیر قرآن ردش کنم. وقتی قرآن را آوردم و از زیرش رد شد، حلالیت طلبید و مجدداً گفت: «من شهید میشم!» حرفش را نادیده گرفتم و گفتم: «هرچی خیره.» چفیهای که در دستش بود را به من داد. گفت: «همۀ شهدا برای همسرشون يادگاری میذارن و من هـم ايـن چفيه رو برای تو گذاشتم، دوست دارم هميشه به گردنت باشه.» این حرفها چندان برایم قابل هضم نبود. بهسمت در خانه که میرفت، دلم لرزید. رو به من برگشت و دستش را به نشانۀ خداحافظی تکانی داد. کاسۀ آبی که در دستم بود را خالی کردم، به این امید که میثم من برمیگردد.
فردای آن روز با من تماسی گرفت و کمی با هم صحبت کردیم. از او پرسیدم: «میثمجان! کی برمیگردی؟» با لبخندی به من گفت: «قبل از ظهور آقا!»
به روایت همسر شهید
کیک تولد
تولدم بود. در ذهنم به میثم گفتم: «ببین! اگه تو بودی، الان میرفتی و گلی چیزی برام میگرفتی و حداقل به یادم بودی.» در حالوهوای خودم بودم که یکی از سرداران سپاه زنگ زد و گفت که با همسرم میخواهیم به خانۀ شما بیاییم. او به واسطۀ اینکه در هوافضا بود، با من آشنا شده بود و از طرفی از دوستان قدیمی عمویم بود. آن روز با همسرش به خانۀ ما آمدند. گل و کیک هم گرفته بودند که من با دیدن گل و کیک در دستشان متعجب شده بودم. این در حالی بود که آنها اصلاً نمیدانستند آن روز تولد من است. با دیدن تعجب من، همسر سردار گفت: «ما همینطوری کیک گرفتیم و گفتیم که دست خالی نیایم. به شیرینیفروشی رفتیم و نمیدونیم چی شد که کیک گرفتیم! نزدیک همونجا گلفروشی هم بود که گفتیم گل هم بخریم.» بعد از اینکه به من سر زدند و رفتند، با میثم خلوت کردم. میثم همهجای زندگی من خودش را نشان میداد. برای همین، از او، که هر لحظه به فکر من هست، تشکر کردم.
به روایت همسر شهید
کار فرهنگی
میثم دوازده سیزدهساله بود که با او آشنا شدم. تازه به این محله نقل مکان کرده بودند. در حال تدارک مکانی برای برپایی مراسمات مذهبی و فرهنگی بودیم. بعد از پیگیریهای مکرر، در محل فعلی دانشگاه پيام نور، سولهای را گرفته و كارهای فرهنگی محله مثل راهاندازی هيئت و… را در آنجا متمركز کردیم. تابستان ۱۳۷۶ بود. با اهالی محل برای برگزاری مراسمات مختلف مذهبی و نماز جماعت صحبت میکردیم و نیاز به کمک داشتیم که میثم بهعنوان اولین نفر داوطلب شد. میثم از همان اول نوجوانی گوی سبقت را در كارهای خير ربود.
شيشـههای فوقانی سوله شكسته بود و مشكلات ديگری هم داشت. چـون بودجه نداشـتيم شيشـه كنـيم، تصمیم گرفتیم تيغـه كنيم. میثم اولین نفر بود که برای تیغه کردن به کمکمان آمد. چند سالی در سوله بوديم و بعدها به اين مكـان فعلـی مسـجد و حسـينيه بـابالحوائج (ع) نقل مكان كرديم. كار فرهنگی ما با يک چادر شروع شد، با اتاقـک ادامـه يافـت و اكنون سالهاست که به فعاليت خود ادامه میدهد.
به روایت جناب سرهنگ فخرالدين شجاعی، همسایۀ شهید
راه شهادت
در پادگان تیپ سه کاشان در حال قدم زدن بودم. شخصی از کنارم رد شد. سرم پایین بود و نتوانستم درست تشخیص دهم. به نظرم آشنا آمد. در حال دور شدن بود که به گمانم رسید میثم تراشی باشد. ازطرفی میثم فنیکار بود، نه پاسدار. بهسمتش رفتم. دستی بر شانهاش زدم. برگشت و دیدم که گمانم درست بوده است. با خوشحالی بغلش کردم. خوشوبشی کردیم. با تعجب از او پرسیدم: «میثم! مگه تو فنی نبودی؟ اینجا چه میکنی؟» میثم با لبخندی ملیح گفت: «مگه نمیدونی؟ این راه شهادت داره!» متعجب شدم. خداحافظی که کردیم به حرفش بیشتر فکر کردم. خبر شهادت میثم را که شنیدم، فهمیدم که او راهش را انتخاب کرده بود.
به روایت سيد رسول هاشمی، دوست شهيد
کفنی از کربلا
برای به خاکسپاری میثم نیاز به کفن بود. به یاد کفنی افتادم که خودش از کربلا برای خودش آورده بود. آن روز وقتی ساک خود را باز کرد و کفن را نشانم داد دلهرهای وجودم را فرا گرفت. انگار که خودش میدانست قرار است بهزودی با همین کفن به خاک سپرده شود. به سراغ اتاقش رفتم و کفن را از داخل کمد آوردم تا او را با همین کفن خاک کنند. همین که خواستم در کمد را باز کنم، دستهایم شروع کرد به لرزیدن. برایم سخت بود میثم را به این زودی از دست بدهم.
از آن روز بهبعد سعی کردم خودم را با این حرف آرام کنم که خدا به بهترین نحو، که شهادت در راهش باشد، میثم را از من گرفت.
به روایت مادر شهید
شهید معمار
روز تولد امام حسین (ع) و روز پاسدار بود که بلهبرون ما برگزار شد. در همان مراسم، برای برگزاری مراسم عقد و دیگر رسوم معمول برنامهریزی شد. آن شب به میثم گفتم: «من باید یه چیزی رو به شما بگم.» خوابی را که سه ماه پیش از ازدواج با میثم دیده بودم، برایش تعریف کردم. گفتم: «مادر سردار علی معمار که جزو سادات هم هستن، به خواب من اومدن. به من گفت که من اومدهم برای علی معمارم، برای شهیدم از تو خواستگاری کنم، تو مال شهید من هستی. من توی خواب از حرف ایشون تعجب کردم.» میثم که حالش دگرگون شده بود، گفت: «پس باید قبل از عقد سر مزارش بریم.» میثم اصلاً شهید علی معمار را نمیشناخت و او را ندیده بود. قبل از عقد به مزار این شهید رفتیم و میثم در آنجا خیلی گریه کرد.
به روایت همسر شهید
بهجای اشک
میثم سعی میکرد تمامی نمازهایش به جماعت باشد. گاهی که فرصت رفتن به مسجد برایش فراهم نمیشد، از من میخواست تا با هم نماز جماعت بخوانیم. با صبر تمام وضو میگرفت و جانمازش را در گوشهای از خانه پهن میکرد. بعد از زدن کمی عطر به دست و صورتش، اذان و اقامه را میگفت. نمازش که تمام میشد، شروع میکرد به خواندن نافله. همیشه نافلۀ عشا را با سورۀ واقعه میخواند. پایان رازونیازش با خدا همراه میشد با گریۀ طولانی در سجده. میثم را که نگاه میکردی، آرزو میکردی تا مثل او با خدای خود صحبت کنی.
به من سفارش میکرد: «اگه خواستی برای امام زمان (عج) گريه كنی، بهجای اشک، خون گريه كن؛ اگه هم ياد من افتادی، برای امام زمان (عج) خون گريه كن.»
به روایت همسر شهید
من میرم شهيد بشم!
ما در رزمايش بهعنوان پيک موتوری بوديم و ميثم از همۀ ما فعالتر بود.
بعد از نماز جماعت مغرب و عشا با بچهها دور هم نشسته بوديم و گپ میزدیم. ميثم هم کمی آنطرفتر مشغول خواندن قرآن بود؛ در همين هنگام، اعلام كردند كه يک مأموريت داريم.
ميثم سریع از جايش بلند شد، دستش را بالا گرفت و داوطلبانه گفت: «من میرم.»
بچهها که آمادگی او را دیدند، کمی متعجب شدند. میثم رو کرد به ما و گفت: «بچهها! من ميرم شهيد بشم!» تعجب ما بیشتر شد. یکی از بچهها به او گفت: «برو بابا! به سرت زده؟!» من هم به میثم گفتم: «ميثم! بادگيرتو بپوش و خودتو برای شام برسون.»
میثم با لبخندی سوار موتورش شد و برای همیشه رفت.
به روایت حسين دهقانی و شهید ابوالفضل موسوی، دوستان و همکاران شهید